Thursday, March 10, 2016

گفتند
دهانتان را بدوزيد
دوختيم و ديگر كاري
از لبخندهاي مصنوعي بر نمي آمد.

لبخند ، آخرين دروغ بود
كه مدام از يادمان مي رفت
ما دروغگوهايي بوديم
لال
فراموشكار
كه با هيچ خدايي
دشمني نداشتيم!
ما
زن بوديم
و خدا وقت خلقتمان
لبخندش مصنوعي بود

ماندانا طوراني
من
آدمهاي زيادي را
در خود كشته ام
ديكتاتوري در من زندگي مي كند
كه كسي از او نمي ترسد
در من
آدمهاي زيادي مرده اند
من به تنهايي
يك انقلاب خونينم
كه كسي گناهش را
به گردن نمي گيرد


ماندانا طورانی Mandana Tourani
خيلي سال است
از كنار خيلي ها گذشته ام
از كنارم خيلي ها گذشته اند
گم شده ام
لبخندم را گم كرده ام
پشت پاي رفتني
زير پاي آمدني
كنج نگاهي سرد
زير زباني تلخ ...

و هر بار كسي كه مرا پيدا كرد
امانتدار خوبي نبود.

دليل دارد گم شدن
جايي كه نداري بروي
خيابان ها همه شبيه همند.

مي گويند انقدر فكر نكن
چاقو هم دستهء خودش را نمي برد!
اما من
چاقوهاي بي دستهء زيادي ديده ام
اتفاقا آدم وقتي كه مي برد
از خودش شروع مي كند
من كه هنوز نبريده ام
و خيابان ها را هنوز
تشخيص مي دهم
اما آدم ها ...

ببخشيد
يكي از شما
لبخند مرا
پس نداده ست

ماندانا طوراني Mandana Tourani

Wednesday, December 23, 2015


انگار كه خودم را
زير و رو به تن كرده ام
و قلبم كه بيرون از تنم
زار مي زند
زورش به رگهاي خشك من نمي رسد...
پاهايم مي دوند
مي دوند و من را دور مي زنند

"در پوست خودم نميگنجم"
ديگر
حرف قشنگي نيست
من
در پوست خودم گير افتاده ام
و مي بينم
از دستهايم كاري ساخته نيست
كه اين تن را دوباره بپوشد
اين جنازهء زير و رو شده
قرار است
تا ابد
به تنم زار بزند



ماندانا طوراني

Thursday, November 19, 2015

تاریکی بود
اتاقی در نیمه ی شب
و من
که شبیه لباس های مانده میان کشو
له می شوم...

کسی همیشه هست
که کمد ها را با لگد می بندد
کمدها
درخت های به خانه ی سالمندان رفته اند
نمرده اند و کسی
حالشان را نمی پرسد

من گاهی درخت می شوم
همیشه در لحظه ی دیدار با تبر

من گاهی لباسی هستم
که با لگدهای کسی
در تاریکی ، تا می شوم

اتاق جای تاریکی ست
و من دستهایی دارم
که در را باز کند
چراغ را روشن!

و من دستهایی دارم
که لبانم را سرخ می کند
آینه را تمیز

که من در آینه ی بی غبار زیباترم
و در اتاقی که تاریک نیست

و درختی در من جوانه می زند
که قرار است
هرگز لگد نخورد...


ماندانا طورانی Mandana Tourani

یک دست

یک دست صدا ندارد
مثل دستی که
چمدان را
دستی که کفش هایش را برداشت

یک دست صدا ندارد
اگر داشت
نمی گذاشتم
نمی گذاشتم


ماندانا طورانی
من موهایم را بافته ام
خیال هایم را بافته ام

و آن عشق شورشی
که از دستمان گریخت
آسمان و ریسمانش را
تو بافته بودی


ماندانا طورانی Mandana Tourani 

خداحافظی

شبیه پرنده ی گیجی
پشت پنجره
خودش را به در و دیوارم 
می کوبد
رفتن...
حال پرنده ای ست
که جوجه هایش را کلاغ برده ست
تو
دستی که پنجره را باز گذاشته ای
تو
دستی
که کلاغ را پر نداده است...



ماندانا طورانی Mandana Tourani

Friday, July 31, 2015

ترس



می ترسم گریه کنم

صدای مرا بشنوند

پرنده ها

پرواز کنند ... تنها تر شوم

می ترسم

تنها تر شوم

بپیچم به پای خیابان

به پای خواب

مرگ بپیچد به پای من

می ترسم

بمیرم

کسی صدای مرا نشنود

و کسی نفهمد

یک نفر

از این دنیا

کم شده ست

زن ها و مردها

زن ها نمي دانند
مرد گرفتار است
مشغول است
که تفنگ ها را بسازد
مرزها را علامت بگذارد
قانون جنگ را از سر بنويسد
آدمهاي بد را
گوشهء زندان بيندازد
اصلا زندان هاي بيشتري بسازد

زن ها نمي دانند
مردها وقت ندارند
قانون عشق بخوانند
مرزهاي رابطه را بشناسند
جنگ هاي خانوادگي را پايان دهند
اصلا مگر مي شود
چشم هايشان را ببندند
روي اينهمه آدم بد؟

زن ها چه مي دانند
مردها چقدر گرفتارند

تنهایی

راست مي گويي
ببين
نيمكت خط خوردهء خيابان
پارهء تن كدام درخت بوده ست
تنهايي
فقط مال تو نيست

از آن حرفها

زن زيبايي اش را گذاشت كنار آينه
غم چشم هايش را از روي بالش برداشت
نفس عميقي كشيد و از در زد بيرون!
اين خيابان ها ... حتما
او را با غم نگاهش تنها
مي گذاشتند .
زيبايي اما ، جايش در كنج خانه بود !

ماندانا طوراني ... از آن حرفها

درد

خيابان ها
رحمي
به پاهاي خسته ات
نداشته اند

قطارها !
براي پلك هاي زخمي تو
در ايستگاه معشوقهء مرده ات
نگه نمي دارند

فرودگاه
شبانه روزي ست
شبيه داروخانه ، شايد!
بيايند ... بروند
چيزي كه در رفت و آمد است
درد است
داروخانه ها
لااقل
كمي درمان مي فروشند

حالا باز برو
به خيابان
ايستگاه
فرودگاه !

تو درد داري
بايد اين ها را بگذاري
جاي ديگري بروي
جايي كه لااقل
كمي
فقط كمي
درمان بفروشند

قتل عام


با خودم فكر مي كنم
چقدر مي شود
از نبودن تو نوشت
و هي مي نويسم

قتل عام جنگل
لكهء ننگي ست


كه از دامن تو پاك نمي شود

Thursday, May 7, 2015

وقتی با منی

وقتي با مني
اتفاقي در من مي افتد
كه روزنامه نگار ها اسمش را مي گذارند
حادثه
مورخين ، انقلاب
روشنفكرها، شورش ...


و من
خيلي ساده
مثل مردم كوچه و خيابان
فكر مي كنم
چقدر خوب است
تو با مني ...

Thursday, April 30, 2015

هزار و یک شب

هزار و يك شب حرف
در دهان من خوابيده است
هزار و يك سال
بغض كرده ام
هزار و يك قرن
كر بوده اند
حالا بيايند
دهانم را
گل بگيرند
آب از آب تكان نمي خورد

چیزی مرا
به شبی دیگر
دلخوش نمي كند

به هر رفتني كه باشد
زير بار حرفها كه نا گفته ام
زنده به گور خواهم شد

Monday, April 20, 2015

مرگ

مرگ دختري بود
مو مشكي
با چشم هاي تيره
كه وقتي غمگين بود
شبيه جان كندن مي شد

مرگ
دختري آرام و گوشه گير


شبيه من بود