Thursday, December 8, 2011

رفته ای ...


همین که نباشی ...
یعنی رفته ای ...
آسمان و ریسمان بافتن هم ندارد ...
تو اگر بافتن بلد بودی ...
بند دلم پاره نمی شد ...
تو اگر بافتن می دانستی ...
" من و تو " نمی پوسید ...
" من و تو " ...
این همه گرهء کور نداشت ...

صحرای کربلا


راه دور میروی رفیق ...
همه جا میشود مرثیه شنید ...
همه جا میشود بهانه پیدا کرد ...
همه جا میشود اشک ریخت ...
باور کن ... کفر نیست ...
گریه کردن برای این خاک زیر و رو شده ...
یک نفر که نه ... یک قبیله انسان مرده است ...
گریه هم دارد ...        
پدرها ... دادهایشان را کشیده اند ...
کسی به دادشان نرسید ...
مادرها ... دردهایشان را کشیده اند ...
کسی به درمانشان نرسید ...
چقدر کودک ...
 چقدر خنجر ... چقدر گلوله ... چقدر بی کسی
نامش زمین است این صحرای کربلا ...
گریه کن ...
برای آنها که نیستند ... آسمان امن است ...
برای خاکی ها هم
 گاهی ... ایمان بیاور ...
باورکن ...
 که کفر نیست

Friday, November 25, 2011

جایی میان بهت و دلتنگی / ماندانا طورانی


من گم شده ام ...
  جایی میان بهت و رنج ...
من گم شده ام ...
مثل یک کودک بی حواس ...
و درد من دیگر
 از هراس بیراهه ها نیست ...
که هر راهی آخر ...
به جایی ختم میشود ...
 میان بهت و دلتنگی ...
انگار دست یک آشنا را رها کرده ام ...
و غریب مانده ام ...
و حالا میترسم ...
از پیدا شدن ...
از گرفتن دستان یک غریبه ...
جایی ...
میان بهت و غربت ...

غربت / ماندانا طورانی


غربت ... این خاک غریب نیست ...             
 غربت ... این دل غریب ماندهء من است ...
که با هر خاکی ...
 به جز خاک زیر پایت ... غریبی می کند
ترسم از فاصله ها نبود ...
ترسم همه از آن بود ...
که تسلیم فاصله ها شوی ...
و مرا در هیاهوی تلخ نبودنم گم کنی ...
غربت این خاک غریب نیست ...
غربت ... منم که این روزها ...
آشنای تو نیستم ...
غربت منم ...
که دیگر نیستم ...

حیف ! / ماندانا طورانی


باور کن ...
این روزها ...
دلمرده اگر نبودم ...
حتما دلتنگ تو میشدم ...
حیف ! ...
که اینهمه نبودن هایت ...
آخر سر ...
کار دست بودنهایمان داد ...

من شاعر نیستم / ماندانا طورانی


دلم را خوش نکرده ام به شاعربودنم ...
شاعر که باشی ... واژه هایت را به بند نمیکشند ...
واژه هایت آواره نمیشوند ...
تا توی شاعر ...
از حال و حوصله ... شعر بگویی ...
با دست خالی ...
شاعر که باشی ... دلت میخواهد
گاهی ... حتی از سر یک دلخوشی ...
رنگ ها را ببینی ...
ازآدم هایی بگویی که غم ندارند ...
از آسمانی که باران دارد و نور ...
و تصورت این باشد  ...
که تنها بیچارگی مردم این حوالی ...
کمی باد است و کمی ابر ...

خیال میکنی شاعری ...
اما حوصله .. آواره است ...
و " حال "  در گوشه کناری ...
افسوسِ دیروز و بغض فردا را میخورد ...
باران ...
خوشبختیِ مردمِ بی سقف و چتر نیست ...
و آسمان ... وای که آسمان تنها جایی ست ..
که گم شده هایت را پناه داده است ...
شاعر شده ای ...
واژه هایت را خودت به بند میکشی
تا آواره ات نکنند ...
دست از سرم بردار ...
که من شعری ندارم تا بگویم ...
دست از سرم بردار...
که من " شاعر" نیستم ...