Sunday, October 2, 2011

روزگاری بود
 
روزهای تاب بازی ... دفتر سفید و مشق های سیاه
 
آن روزها را پدرهایمان هم داشته اند
 
مادرهایمان نیز
 
انگار دنیا در دستمان بود
 
و چه کوچک بود همین دنیا
 
وقتی ...
 
تاب بازی میکردیم
 
و چه اصراری بود که خدا ما را زمین نزند
 
یادت هست بزرگ شدیم ؟
 
مثل همهء آنها که بزرگ می شوند
 
و دنیایشان بزرگ تر
 
و دلشان کوچک تر
 
خاطره شدیم ... خاک گرفتیم
 
تا آدم ها "همین " هستند
 
همه چیز بوی خاک میگیرد
 
حالا ... دیگر
 
تاب بازی هم نمی کنیم
 
کجاست یک دل خوش ؟
 
اما زمین افتادیم
 
و شعر های معصوم و بی خیالمان
 
مستجاب نشد
 
شاید نمی دانستیم
 
هر چه از دل نباشد
 
به دل خدا هم نمی نشیند
 
دیگر دنیا خیلی کوچک است
 
و ما خیلی کوچکیم ...
 
و هر کس که آمد ... یک روز
 
مثل یک خاطرهءخاک گرفته خواهدرفت
 
ودعایش
 
برای به زمین نخوردن
 
نخواهد گرفت


No comments:

Post a Comment