Friday, November 25, 2011

من شاعر نیستم / ماندانا طورانی


دلم را خوش نکرده ام به شاعربودنم ...
شاعر که باشی ... واژه هایت را به بند نمیکشند ...
واژه هایت آواره نمیشوند ...
تا توی شاعر ...
از حال و حوصله ... شعر بگویی ...
با دست خالی ...
شاعر که باشی ... دلت میخواهد
گاهی ... حتی از سر یک دلخوشی ...
رنگ ها را ببینی ...
ازآدم هایی بگویی که غم ندارند ...
از آسمانی که باران دارد و نور ...
و تصورت این باشد  ...
که تنها بیچارگی مردم این حوالی ...
کمی باد است و کمی ابر ...

خیال میکنی شاعری ...
اما حوصله .. آواره است ...
و " حال "  در گوشه کناری ...
افسوسِ دیروز و بغض فردا را میخورد ...
باران ...
خوشبختیِ مردمِ بی سقف و چتر نیست ...
و آسمان ... وای که آسمان تنها جایی ست ..
که گم شده هایت را پناه داده است ...
شاعر شده ای ...
واژه هایت را خودت به بند میکشی
تا آواره ات نکنند ...
دست از سرم بردار ...
که من شعری ندارم تا بگویم ...
دست از سرم بردار...
که من " شاعر" نیستم ...

No comments:

Post a Comment