Thursday, February 9, 2012

دلمرده شدیم که این شد


خدا آن روز را نیاورد
دلمردگی  میخواهم چه کنم
انگار ندیده ام چه خبر است
دلمرده شدیم که دنیا این شد
چه آدم هایی ...
دیده ای که              
نگاهشان چنان گس است
 که مزهء دهانت عوض میشود
دلم که اینطور تیره میشود
باید نباشد ... باید بمیرد
مــــرگ چـــندان هم بــــــد نــــــیست
برای تـــیرگی ها       
حالا میخواهد من باشم
میخواهد آن مرد باشد که خم شده است
اینطور عبوس
 پشت نقشه های بمب گزاری
روی بچه های بی گناه زمین
میخواهد آن زن باشد
که کودکش را هر روز بیدار میکند
تا برود مدرسه .. آماده اش کنند
برای یک خودکشی " انسان دوستانه "
.................................................
خدا آن روز را نیاورد ...
که من از نفرت پر شده باشم
وقتی مثل این روزها
دلت می آید مرا تلخ کنی
باید بروم
من تاریک نیستم
بروم تا آرزوی مرگ دلم را نکرده ام
بروم تا نمرده ام از این سردیهای بی دلیلت
بیشتر ماندنم تنها پای رفتنم را لــــــــــنگ میکند
این دنیا  کسی دیگر را نمیخواهد
تا دلمردگی هایش را به گردنش بیندازد
و بی همه چیزی هایش را به رخ بکشد
................................................................
خدا که روزِ نبودنت را به سرم آورده است ...
دیگر آن روز را نیاورد
که من دلمرده باشم
از این انکار بی بهانه ات
 برای دوست داشتن من
.............................
دلــــمرده شدیم
که دنــــیا ایــن شد

No comments:

Post a Comment