Thursday, July 26, 2012

خودکشی شعر


حرفم نــــــمی آید
و حالا وقتی به تو فکر می کنم
چیزی در من فرو می ریزد
و چیزی در من از هم می پاشد
و باز هم به تو فکر می کنم

و نمی دانم چرا
دیگر
دردم هم نـــــمی آید

و تو هر روز
آنقدر به چشم هایم نزدیکی
که دیگر نــــــمی بینمت
و آنقدر از خودم دوری
که دیگر نــــــمی خواهمت
و چراغ خاموش است ...

و من یادم می آید
یک روز با واژه ها
روی هم ریخته بودم
تا برای تو شعری عاشقانه بگویند
حتـــــــــی وقتی که من نباشم

و حالا
آماده ام
که چراغ را هـــــــرگز روشن نــــــکنم
و چهارپایه را
از زیر پای این عاشقانه
بکــــــــــشم
یکی باید بیاید
و کار این شعر را
تمـــــــــــــام کند

نذر


نذر کرده ام
زبان که باز کند دلم
چشم هایم را قربانی ات کنـــــم
بگــــــــذار وقتش برسد
□□□□□□□□□□□□□□□□□□□□□□□□□□

و این دیگر شعـــــــــــر نیست
یک اعتــــــــــــــراف است

Friday, July 13, 2012

جایی نمی روم


کفش هایم را جفت نکن
این در را هم            
که باز گذاشته ای
برای رفتنم
ببند !
" به سلامتت" را هم نگه دار
برای کسی که قرار است برود
راحت بگویم
بدرقهء دلی آمده ای
که
جایی نمی رود
که نمی رود
که نمی رود

Friday, July 6, 2012

معامله


از تمام آنها که برای من می مردند
یک نفربود
که گمان می بردم
آمده ست
تا برای من زندگی کند

او رفت

و من دیگر نفس نمی کشم
بی آنکه مرده باشم
و هر لحظه جان می کـــــــــــنم
بی آنکه بمیرم

حالا من از قبیلهء مردگانی هستم
که با مرگ وصلت نمی کنم
چون او هم
کسی را می خواست
که برایش زندگی کند

و این عاشقانه
چه غمگــــــــینانه
قبل از آنکه رابطه باشد
یک معامله بود

قسم


به باران قسم
به خیابان قسم
این تکرار
شکنجه است
به همان بارانی
که یک روز
وقتی دیگر تو نبودی
آنقدر بارید
تا گل گرفت .
.
.
همان خیابان را .
.
.
که تو مرا بردی
و آنقدر دستم را گرفتی
تا دهانم را
گل گرفتی
تا نگویم
دیگر نمی آیم
نیستی ...
و تمام خیابان ها
دهن کجی شان
تنها به من است
در وقتِ باران
...........................
و حالا
که باید آنقـدر بروم
تا دستم از تو کوتاه شود
هیــــچ خیابانی
تمام نمی شود
و امروز
 که باید لال شوم
دهانم را
 نمِ هیــــــــچ اشکی
گل نمی گیرد
.........................
قسم به باران
قسم به خیابان
این شکنجه
تکراری ست
که آخرش
با دست های تو
مرا می کشد

دیوانگان شهر


تمام دیوانگان این شهر
عاشقانی بودند
که یک روز
دری به رویشان باز شد
تا کسی را
از دنیایشان
بیرون بکشد

تمام دیوانگان این شهر
خواب زدگانی بودند
که یک شب
رویای بی هنگام عشق دیدند
و کابوس تنها مردن خود را
گردن بیداری انداختند

منِ تنهای بی جان
هنوز هم ...
در آرزوی دری مانده ام
که تو بکوبی اش
برای آمدن ...
و خوابی
که در آغوش تو باشد
و از پشت کابوس هایم
به تمامِ دیوانگانِ این شهر
درود می فرستم ...