تمام دیوانگان این شهر
عاشقانی بودند
که یک روز
دری به رویشان باز شد
تا کسی را
از دنیایشان
بیرون بکشد
تمام دیوانگان این شهر
خواب زدگانی بودند
که یک شب
رویای بی هنگام عشق دیدند
و کابوس تنها مردن خود را
گردن بیداری انداختند
منِ تنهای بی جان
هنوز هم ...
در آرزوی دری مانده ام
که تو بکوبی اش
برای آمدن ...
و خوابی
که در آغوش تو باشد
و از پشت کابوس هایم
به تمامِ دیوانگانِ این شهر
درود می فرستم ...
No comments:
Post a Comment