Tuesday, September 18, 2012

عاشق که باشی
فکر میکنی کسی هستی
یک روز
از پشت خیال بافی هایت
می آید
با لاقیدی
به تو امر میکند
نبــــــــــــــاش!
و تو نیست می شوی

پس من
از امشب
آنقــــــدر خودخوری می کنم
تا تمــــــــــــــام شوم
حالا
اگر راست می گویی
بیــــــــا و مرا
پیـــــــــدا کن

Friday, September 14, 2012

تنها یــــک لحظه
چشم بر هم می گذارم و پنهان میشوی
دیگر ... تا هــــــمیشه پیدایت نمیکنم ...
من و تو
هیــــــچ وقت ...
همبازی خوبی برای هم نبوده ایم

Friday, September 7, 2012

بی بازگشت



من از شب افتاده ام
روی چشم های تو

می خواهم بروم
تا تهِ روشنی
رفتنم با خودم است
نــــــــــگاهت اما ...
چیز دیگری می گوید

برگشتنم با خداست
می دانم

محو


از رنگ رفته ام
مثل عکس کودکی هایم

خاک خورده ام
مثل جانماز کنج خانه
که دیگر
قرار نیست
کسی را به خدا نزدیک تر کند
محو شده ام
مثل بزکِ زن های عزادار
و فکر می کنم
لحظهء مردنم را
خودم
نقش خواهم زد ...
.
.
.

مرا آویزان می کنند

از ریسمانِ بلندِ اندوهم
و نگفته هایم
مثل دندان لقی سمج
در دهانم
تکان می خورد

حالا ...

تا فرصتی هست
می روم سراغ خیالم
و فکر می کنم
روزی برسد
که عشق خواهم داشت ...

من از رنگ رفته ام

از " رو " نرفته ام

بی مقصد


آخر سر
راه ها و جاده ها که تمام شوند
جای خالی من پر می شود

به تو
اما ...
دیگر چه راهی مانده
تا نرفته باشم ؟

حالا اگر می خواهی بروم
از خیالم کنار برو
بیشتر ماندنم
تنها پای رفتنم را لنگ می کند

این جاده ها
و این تو...

که هیــــــــچ راهی
به مقصدت شروع نمی شود

هیچ کس به من نگفت
تنهایی ...
یعنی تا ابد

و من فهمیدم
تا ابد
فقط تا وقتی ست
که کسی مثل تو
هنوز ...

نیامده باشد