از رنگ رفته ام
مثل عکس کودکی هایم
خاک خورده ام
مثل جانماز کنج خانه
که دیگر
قرار نیست
کسی را به خدا نزدیک تر کند
مثل عکس کودکی هایم
خاک خورده ام
مثل جانماز کنج خانه
که دیگر
قرار نیست
کسی را به خدا نزدیک تر کند
محو شده ام
مثل بزکِ زن های عزادار
و فکر می کنم
لحظهء مردنم را
خودم
نقش خواهم زد ...
.
.
.
مرا آویزان می کنند
از ریسمانِ بلندِ اندوهم
و نگفته هایم
مثل دندان لقی سمج
در دهانم
تکان می خورد
حالا ...
تا فرصتی هست
می روم سراغ خیالم
و فکر می کنم
روزی برسد
که عشق خواهم داشت ...
من از رنگ رفته ام
از " رو " نرفته ام
مثل بزکِ زن های عزادار
و فکر می کنم
لحظهء مردنم را
خودم
نقش خواهم زد ...
.
.
.
مرا آویزان می کنند
از ریسمانِ بلندِ اندوهم
و نگفته هایم
مثل دندان لقی سمج
در دهانم
تکان می خورد
حالا ...
تا فرصتی هست
می روم سراغ خیالم
و فکر می کنم
روزی برسد
که عشق خواهم داشت ...
من از رنگ رفته ام
از " رو " نرفته ام
No comments:
Post a Comment