Sunday, October 21, 2012

عشق یکی نبود



تکرار می کنم
دلتنگی های من
از عمق آغوش تو
خیلی کمتر است
و قد هر بهانه
تا سر بازوانت هم نمی رسد
فقط نمی فهمم
اعتمادی هست
به این عاشقانه
یا به من حتی ...
که زبانم هیچ وقت
به درازی شب ها نمی شود
و واژه  را
بر عکس این همه اشکِ بی دلیل
کم می آورم
اما اقرار می کنم
منتظر معجزه بودم
چیزی بیشتر از جسارتِ تاریخ
که پیدایت شد
و من چقدر دلم می خواست
آخرین پیامبر جهان می شدم
که اثبات حرفم تو باشی

اعتراف می کنم
 که فهمیده ام
همه کافر بوده اند
عشق هرگز یکی نبود
و حجم بودنت
از باور تمـــــام مردم این دنیا
برای من
آشناتر است


Thursday, October 4, 2012

گره



همیشه یک نفر راست نمی گوید
همیشه یک نفر باور می کند
همیشه کسی می گذرد

من

سالها پیش
تقدس دخترانگی ام را
در گرهء روسری ام
سفت و سخت باور کرده بودم
و روزها ... چنان کسل گذشتند
و مادرم راست نگفت ...
سفید بختی ام
در هیچ کجای این گره
جا نمانده بود

حالا

دیگر هیــــــــــــچ چیز نمی گذرد
مثل کسالتِ روزهای پر دروغ
مثل منِ ساده لوح
که بی آنکه مادرم چیزی بگوید ...
زنانگی ام را
با گرهء کوری که در گلویم است
باور کرده ام

اما این بار

فهمیده ام
سیاه بختی ام
درست همین جا
زیر همین گره
جا خوش کرده است

من که دروغ نمی گویم

و تو
می تــــــوانی که بگذری
چون ...
آنکس که همیشه باور می کرد
دیــــگر
اینجا زندگی نمی کند