بوی خاک می آید
خاک خیس
مثل صورت همیشه نمدار من
سنگ سرد است
مثل قلب آن مرد که رفت
مثل آن زن که می رود ...
صدای گریه را می شنوم
و نمی فهمم چرا
می نشینم
دهانی شیرین می کنم
خیلی وقت است
دهانم
به این خوش طعمی نبوده است
دست می کشم
روی سنگ
و شک می کنم
به مردمانی که اینجا نشسته اند
انگشتم روی خطوط فرو می رود
با خودم می گویم
شاید کور باشند آدمهای اینجا ...
یا مرده اند
که طعم گس لحظه هاشان را
هیچ چیز عوض نمی کند
بوی خاک خوب است
و هوای اینجا سرم را ...
تمام بدنم را سبک می کند
من دچار بی وزنی ام
و غروب ... ته دلم را ... نه !
دور و برم را فقط
خالی کرده است
.....................
دخترم نمی روی ؟
شب های اینجا سنگین است و سرد
.....................
نه آقا !
من اینجا زندگی می کنم
و شب های سنگین و سرد را
گذاشته ام
برای آنها که رفته اند تا مردگی کنند
و کورند
و بوی خاک را دوست ندارند
و طعم دهانشان را
هیچ چیز عوض نمی کند
...............................
من اینجا ماند ام
تا زندگی کنم
No comments:
Post a Comment