تمام شعرها متعلق به من : ماندانا طورانی است لطفا از سر بی مهری دلنوشته هایم را به حــراج نــــگذارید
Saturday, December 28, 2013
Monday, December 16, 2013
Friday, November 15, 2013
آتش بس
دو بار
دلت براي من تنگ مي شود
يك بار وقتي مرده ام
يك بار اما
وقتي آرزو مي كني
كاش مرده بودم
زني كه ديگر
صدايش را نمي شنوي
به خاطر تو
جنگ هاي زيادي به خود ديده ست
خبر نداري مگر ؟
عشقي كه از پا افتاده ست
آخر از دست مي رود
خوشحالي نكن
اعلام آتش بس
هميشه هم
نشانهء پيروزي نيست ...
دلت براي من تنگ مي شود
يك بار وقتي مرده ام
يك بار اما
وقتي آرزو مي كني
كاش مرده بودم
زني كه ديگر
صدايش را نمي شنوي
به خاطر تو
جنگ هاي زيادي به خود ديده ست
خبر نداري مگر ؟
عشقي كه از پا افتاده ست
آخر از دست مي رود
خوشحالي نكن
اعلام آتش بس
هميشه هم
نشانهء پيروزي نيست ...
Saturday, November 2, 2013
فــــــــــرودگاه
از ســـفر می ترسم
وقتی
مقصد تو نیستی
نگاهم می کنی ...
گریه ام می گیرد
و لبخندی که می زنم
مثل تمام پروازهای راه دور
به تأخیر افتاده است
بغض بزرگی دارم
که با وسواس
در چمدان جا می دهم
فرودگــــــاه که شوخی نیست
بدون بغض
به هیـــــــچ مرز هوایی راهت نمی دهند
_ بغض هویت مسافر است انگار ! _
می پرسی : چیزی جا نگذاشته ای ؟
" مـــــــــــــن خودم را جا گذاشتم "
مسافرین محترمِ ...
"بدرقه کنندگان عزیز را هم دیگر نمی گویند "
به لحظات ویرانی تان نزدیک می شوید
لال می شوم
تمــــــــام عشق را در دست های تو می ریزم
و چمدان
نعش مــــــرا با خود می برد
وقتی
مقصد تو نیستی
نگاهم می کنی ...
گریه ام می گیرد
و لبخندی که می زنم
مثل تمام پروازهای راه دور
به تأخیر افتاده است
بغض بزرگی دارم
که با وسواس
در چمدان جا می دهم
فرودگــــــاه که شوخی نیست
بدون بغض
به هیـــــــچ مرز هوایی راهت نمی دهند
_ بغض هویت مسافر است انگار ! _
می پرسی : چیزی جا نگذاشته ای ؟
" مـــــــــــــن خودم را جا گذاشتم "
مسافرین محترمِ ...
"بدرقه کنندگان عزیز را هم دیگر نمی گویند "
به لحظات ویرانی تان نزدیک می شوید
لال می شوم
تمــــــــام عشق را در دست های تو می ریزم
و چمدان
نعش مــــــرا با خود می برد
Sunday, October 20, 2013
Wednesday, September 25, 2013
دست های تو
هــــــــمیشه که نمی شود
بی دغدغه ماند
هــــــــــــمیشه که نمی شود
بی دلهــــــــــــره رفت
یک وقت دلت می خواهد
زمین و زمان
زیر و رو شود
و تو در دست هایش جا بشوی
ببین !
چه می ترسم
و چه دست های تو خوبند
حتی اگر دلم
ایـــــــــــــــن همه
زیر و رو شود
هـــــــــــــمیشه که نمی شود
همه چیز داشت
آماده ام
همهء دلهره های زمین را
یک زمان
به من بدهند
هــــــــــــــــــمین دست های تو ...
بس است دیگر
Sunday, September 8, 2013
Thursday, August 29, 2013
قـــــــــــرار
قـــرار نيست
كسي بفهمد
چرا جيغ ميكشم
و چند دقيقهء كر و لال
مثل يك بمب ساعتي
مرا
منفجر كرده است
قـــرار
كسي بفهمد
چرا گريه مي كنم
و چند ثانيهء پر جدال
مثل بالشي
روي صورت مقتول ...
صداي مرا خفه كرده ست
ما خيلي قرارها نداريم
مثل همهء قول هاي دنيا
كه نارس از دست مي روند
مثلِ ...
حواس آن مرد
كه جايي دور پرت شد
و زني كه قرار نبود
از چشم مردش بيفتد
مثل مــــن !
كه يك عمر بي قرارم
و هيچ كسي نفهميد
اما ...
صبر كن ببينم
مگر قرار نبود
تــــو
مثل كسي نباشي ؟
Monday, August 19, 2013
Wednesday, August 7, 2013
مـــــــــرداد
سوگند به حضور نجیبت
مــــــــردادی من ...
دست سالنامه ها رو شد
بس که از فصل ها گفتند
چه دروغ ...
و از روزگاری که می گذرد
به دروغ ...
تو آمدی
و من فهمیدم
تابستان فقط نامی ست
که به فصل عشق داده اند ...
و روزگار ...
انگار تازه می گذرد
بر مدار من !
و دلم را چیزی
جز حضور تو
خوش نمی کند
حیـــــف
که هیـــــــچ تقویمی
جهان را
از بدو تو
آغاز نکرده است
مــــــــردادی من ...
دست سالنامه ها رو شد
بس که از فصل ها گفتند
چه دروغ ...
و از روزگاری که می گذرد
به دروغ ...
تو آمدی
و من فهمیدم
تابستان فقط نامی ست
که به فصل عشق داده اند ...
و روزگار ...
انگار تازه می گذرد
بر مدار من !
و دلم را چیزی
جز حضور تو
خوش نمی کند
حیـــــف
که هیـــــــچ تقویمی
جهان را
از بدو تو
آغاز نکرده است
Friday, July 26, 2013
حضرت علی
دردی ست در این دل که در این دیدهء تر نیست
ایـــن جامهء خـــونین به تنش رخت سفر نیست
بر خــــاک نشاندند ســـر و پیکر ســـرخش
از ضجه چه سود است ولی کار دگر نیست
این قصه چه تــــلخ است که ناحق بدرانند
حق مـرد و صد افسوس که این قصه به سر نیست
شــــاید هــــمه در عرش خدا اشک فشانند
این شب که چه تار است و در آن هیچ سحــر نیست
Sunday, July 21, 2013
مرده ام ...
یخ بسته ام
نه مثل این شهر ماتم زده
که شاید
امیدی باشد
برای گرم شدنش
مثل اینکه مرده باشم
و دیگر
هیچ کس
به دیدنم
نمی آید
خاک گرفته ام
نه مثل
پنجره ای
که شاید
دستی
غبارش را بگیرد
مثل اینکه
با خاک
در آمیخته ام
و دیگر هیچ کس
مرا به خاطر نمی آورد
مرده ام
و تو هم انگار
مرا فراموش
کرده ای
خاک شده ام
و انگار تازه فهمیده ام
که چرا میگویند
خاک سرد است
من ...
در دلت خاک شده ام
تو
مرا فراموش
کرده ای
و من چنان مرده ام
که انگار
هرگز
" نبوده ام " ...
Subscribe to:
Posts (Atom)