Friday, February 8, 2013

وعده ...


این جنگ نا تمام
با کشتار دسته جمعیِ
من و
بودنم
من
و نبودنم
دارد به فاجعه ای
تبدیل می شود
من با خودم می جنگم
قحطیِ عشق می شود
و آن وقت
حسرتِ یک لحظه آسودگی
مرا می کشد!


دستم به هیچ چیز نمی رسد
و این هیـــــچ ربطی ندارد
به این قانونِ مضحک
که چیزهای خوب
برای نداشتنند ...

قرار نیست هر جنگی
تو را بکشد
هر روز
هر روز
تو را ...
با دست های کوتاه
و پاهای درازتر از سهمت
می گذارند
کنار دیوار
فرمان آتش می دهند

آن وقت
رهایت می کنند

تا جنگ تمام شود
همین است که هست

من فقط
تسلیم وعدهء مردن می شوم

و دست هایم
به مرگی که می گفتند
حق بود
مثل تمام چیزهای خوب دیگر ...
نمی رسد

مرد مسیرهای آشنا


تو مرد کوچه های بن بست نیستی
مرد مسیر های آشنا چرا ...
من اما
زنی گم شده ام در هراس خیابان
که هیـــــچ مردی
به جز تو
ترس مرا کم نمی کند

دنبال نشانیِ آشنا رفتن ولی
کار هر زنی می تواند باشد

کاش تو ...
تنهــــــا
نشانی خانهء من باشی !

فقط نمی فهمم
چرا این روزها
فکر می کنم
من به بن بست رسیده ام
و تو در غریبگی این خیابان ها
گم شده ای ...