Monday, January 12, 2015

اتفاق

حادثه
يعني تو بيايي
فاجعه
يعني من نباشم

تو نمي آيي
من هم نمي روم

معجزه همين است
اتفاقي كه قرار نيست .
بيفتد

خلق


خلق تو را تنگ كرده ام
اگر
و خلقم كه باز نمي شود
تقصير تو نيست
دستم كوتاه است
و باز درازتر از پاهايم
بر مي گردم
بر مي گردم
هر بار
تو را مي بينم
كوتاه ...


و دنيايي در من بنا مي شود
دنيايي در من ويران
و اين چند روزها
مرا ياد خدا مي اندازد
كه عاشق شد و ساخت
و او
خدا بود لابد
و دستش مي رسيد به عشق
من اما خدا نيستم
و دستم به تو نمي رسد
زورم اما
عجيب به خودم مي رسد
خدا نيستم
فهميده ام
بندهء تو ام
آن وقت هر بار كه مي بينمت
فقط در چند روز
مرا خلق مي كني
و من
مثل بنده اي نا شكر
در چند لحظهء دلتنگ
ويران مي شوم

تلفن

فكر مي كنم
به باجهء تلفن
و دست هايم عرق كرده است
نبض يك عشق ساده


در من لگد مي زند
تو
همان اندازه
پر شوري
و شبيه روزهاي دور
ساده ...
بيتابم
به قدر لحظهء بلعيدن سكه
در گلوي سرد گوشي
و صدايي كه مي گويد
عشق
آن سمت من نشسته ست

تو همان اندازه نزديكي
من همان اندازه دلتنگم

روزنامه

روزنامه ها
از كدام روز مي نويسند
من
بي صدا ترين حادثه ها را
هر شب ثبت مي كنم


با خاك يكسان مي شوم
موج اندوه مرا مي گيرد
و آنقدر ماتم بر سرم باريده ست


كه دنيا بايد
عزاي عمومي اعلام كند


شما روزنامه ها
اگر راست مي گوييد
يكي را پيدا كنيد
حادثه را از چشم هاي من ببيند
و  دنبال خبر كه مي رود
به اين خطر
دل بدهد

کافر

تو را مي پرستم
بدون مسجد
بدون معبد
هيچ پيامبري
تو را نمي شناسد
هيچ خدايي ...

تو را
من
كافر شده ام
كه ديگران را
رها كنم به راهي راست
و در سمت چپ پيكره ام
از تو ، بي شريك
براي خودم
بتخانه اي بسازم