Friday, July 31, 2015

ترس



می ترسم گریه کنم

صدای مرا بشنوند

پرنده ها

پرواز کنند ... تنها تر شوم

می ترسم

تنها تر شوم

بپیچم به پای خیابان

به پای خواب

مرگ بپیچد به پای من

می ترسم

بمیرم

کسی صدای مرا نشنود

و کسی نفهمد

یک نفر

از این دنیا

کم شده ست

زن ها و مردها

زن ها نمي دانند
مرد گرفتار است
مشغول است
که تفنگ ها را بسازد
مرزها را علامت بگذارد
قانون جنگ را از سر بنويسد
آدمهاي بد را
گوشهء زندان بيندازد
اصلا زندان هاي بيشتري بسازد

زن ها نمي دانند
مردها وقت ندارند
قانون عشق بخوانند
مرزهاي رابطه را بشناسند
جنگ هاي خانوادگي را پايان دهند
اصلا مگر مي شود
چشم هايشان را ببندند
روي اينهمه آدم بد؟

زن ها چه مي دانند
مردها چقدر گرفتارند

تنهایی

راست مي گويي
ببين
نيمكت خط خوردهء خيابان
پارهء تن كدام درخت بوده ست
تنهايي
فقط مال تو نيست

از آن حرفها

زن زيبايي اش را گذاشت كنار آينه
غم چشم هايش را از روي بالش برداشت
نفس عميقي كشيد و از در زد بيرون!
اين خيابان ها ... حتما
او را با غم نگاهش تنها
مي گذاشتند .
زيبايي اما ، جايش در كنج خانه بود !

ماندانا طوراني ... از آن حرفها

درد

خيابان ها
رحمي
به پاهاي خسته ات
نداشته اند

قطارها !
براي پلك هاي زخمي تو
در ايستگاه معشوقهء مرده ات
نگه نمي دارند

فرودگاه
شبانه روزي ست
شبيه داروخانه ، شايد!
بيايند ... بروند
چيزي كه در رفت و آمد است
درد است
داروخانه ها
لااقل
كمي درمان مي فروشند

حالا باز برو
به خيابان
ايستگاه
فرودگاه !

تو درد داري
بايد اين ها را بگذاري
جاي ديگري بروي
جايي كه لااقل
كمي
فقط كمي
درمان بفروشند

قتل عام


با خودم فكر مي كنم
چقدر مي شود
از نبودن تو نوشت
و هي مي نويسم

قتل عام جنگل
لكهء ننگي ست


كه از دامن تو پاك نمي شود