تمام شعرها متعلق به من : ماندانا طورانی است لطفا از سر بی مهری دلنوشته هایم را به حــراج نــــگذارید
Friday, August 10, 2012
Wednesday, August 8, 2012
بی صدا
چقدر آدم زیاد بود
انگار
هیــــــــچ کس
چیزی نمی شنید
و کسی چیزی نمی گفت
فکر می کردم
به حنجرهء خراشیدهء تفنگ ها
انگار
هیــــــــچ کس
چیزی نمی شنید
و کسی چیزی نمی گفت
فکر می کردم
به حنجرهء خراشیدهء تفنگ ها
صدای نخراشیدهء گلوله ها ...
و خون بالا می آوردم
حرفهایم را
می شنیدم که تفنگ ها
به من میخندند
شلیک می شدم
با بغض هایم
و نمی دانستم
چرا از تفنگ ها کمترم
چرا
بغضم
صدا ندارد
مثل گلوله ها ...
و کسی را نمی کُشد
مگر من چقدر بی صدا مرده ام
که
کسی
صدای مرگم را نشنیده است
آخرش نفهمیدم
چرا کسی چیزی نمی شنید
و کسی هیــــــــــچ نمی گفت
و چرا آنقـــــــــــدَر
آدم زیاد بود
و خون بالا می آوردم
حرفهایم را
می شنیدم که تفنگ ها
به من میخندند
شلیک می شدم
با بغض هایم
و نمی دانستم
چرا از تفنگ ها کمترم
چرا
بغضم
صدا ندارد
مثل گلوله ها ...
و کسی را نمی کُشد
مگر من چقدر بی صدا مرده ام
که
کسی
صدای مرگم را نشنیده است
آخرش نفهمیدم
چرا کسی چیزی نمی شنید
و کسی هیــــــــــچ نمی گفت
و چرا آنقـــــــــــدَر
آدم زیاد بود
Subscribe to:
Posts (Atom)