دردی ست در این دل که در این دیدهء تر نیست
ایـــن جامهء خـــونین به تنش رخت سفر نیست
بر خــــاک نشاندند ســـر و پیکر ســـرخش
از ضجه چه سود است ولی کار دگر نیست
این قصه چه تــــلخ است که ناحق بدرانند
حق مـرد و صد افسوس که این قصه به سر نیست
شــــاید هــــمه در عرش خدا اشک فشانند
این شب که چه تار است و در آن هیچ سحــر نیست