تمام شعرها متعلق به من : ماندانا طورانی است لطفا از سر بی مهری دلنوشته هایم را به حــراج نــــگذارید
Tuesday, July 29, 2014
Monday, July 14, 2014
اسطوره
آماده ام زندگي كنم
يا بميرم
تنها اگر
تو فرمان دهي
حالا بيا
كنار سرزميني
كه فتح كرده اي
آرام بگير
تب جنگ گرفته اي
و شهر تسليم است
دست و پاي عشق را
بسته اند
و دنيا از چهار گوشهء زخمي
آويزان است
سپيد بختي
در شام آخرهاي زيادي
با مردمان دلداده
خداحافظي كرده ست
ديوانه نيستند اينها
كه سر خود را به باد داده اند
به نام عشق !
هيچ كس نمي فهمد
صبحدم روز بعد
آن چه
براي هميشه رفت
دل من بود
و از چهار چوب دنيا
آن كه مرا
به زمين آورد
دست هاي تو
و اين
عادت بد تاريخ است
كه اسطوره ها را
زودتر فراموش مي كند
وگرنه داستان تو را بايد
قرن ها تكرار كنند
سرداري كه مرا
بي جنگ
بي شمشير
تنها با دست هايش
فتح كرده بود
يا بميرم
تنها اگر
تو فرمان دهي
حالا بيا
كنار سرزميني
كه فتح كرده اي
آرام بگير
تب جنگ گرفته اي
و شهر تسليم است
دست و پاي عشق را
بسته اند
و دنيا از چهار گوشهء زخمي
آويزان است
سپيد بختي
در شام آخرهاي زيادي
با مردمان دلداده
خداحافظي كرده ست
ديوانه نيستند اينها
كه سر خود را به باد داده اند
به نام عشق !
هيچ كس نمي فهمد
صبحدم روز بعد
آن چه
براي هميشه رفت
دل من بود
و از چهار چوب دنيا
آن كه مرا
به زمين آورد
دست هاي تو
و اين
عادت بد تاريخ است
كه اسطوره ها را
زودتر فراموش مي كند
وگرنه داستان تو را بايد
قرن ها تكرار كنند
سرداري كه مرا
بي جنگ
بي شمشير
تنها با دست هايش
فتح كرده بود
Monday, July 7, 2014
بزرگترها
بزرگتر ها
شلوغش مي كنند
او را نمي شناسم
به او كه مي رسند
به من " مي رسند "
من اما هيچ وقت
به عشق نمي رسم
صورتم را بند مي اندازند
من چنگ به بند دلم
گل انداخته ام
و چقدر سرخي به من آمده است
آنقدر كه تا سالها
صورتم را با سيلي
زيبا نگه داشت
مرد !
بزرگتر ها چقدر شلوغ مي كنند
قند مي سابند
مي سابند
دلم را
خودم را
اشك شور است
او مي خندد
غذا شور است
گريه مي كنم
پا جلو گذاشته اند
سفيد بخت شوم
پا در مياني مي كنند
نروم يك وقت
بختم سياه نشود
بزرگترها
ديگر برويد
بي زحمت
ميخواهم با اجازه تان
به زندگي " برسم "
مگر نمي بينيد
سر رفته است
شلوغش مي كنند
او را نمي شناسم
به او كه مي رسند
به من " مي رسند "
من اما هيچ وقت
به عشق نمي رسم
صورتم را بند مي اندازند
من چنگ به بند دلم
گل انداخته ام
و چقدر سرخي به من آمده است
آنقدر كه تا سالها
صورتم را با سيلي
زيبا نگه داشت
مرد !
بزرگتر ها چقدر شلوغ مي كنند
قند مي سابند
مي سابند
دلم را
خودم را
اشك شور است
او مي خندد
غذا شور است
گريه مي كنم
پا جلو گذاشته اند
سفيد بخت شوم
پا در مياني مي كنند
نروم يك وقت
بختم سياه نشود
بزرگترها
ديگر برويد
بي زحمت
ميخواهم با اجازه تان
به زندگي " برسم "
مگر نمي بينيد
سر رفته است
Subscribe to:
Posts (Atom)