همیشه یک نفر راست نمی گوید
همیشه یک نفر باور می کند
همیشه کسی می گذرد
من
سالها پیش
تقدس دخترانگی ام را
در گرهء روسری ام
سفت و سخت باور کرده بودم
همیشه یک نفر باور می کند
همیشه کسی می گذرد
من
سالها پیش
تقدس دخترانگی ام را
در گرهء روسری ام
سفت و سخت باور کرده بودم
و روزها ... چنان کسل گذشتند
و مادرم راست نگفت ...
سفید بختی ام
در هیچ کجای این گره
جا نمانده بود
حالا
دیگر هیــــــــــــچ چیز نمی گذرد
مثل کسالتِ روزهای پر دروغ
مثل منِ ساده لوح
که بی آنکه مادرم چیزی بگوید ...
زنانگی ام را
با گرهء کوری که در گلویم است
باور کرده ام
اما این بار
فهمیده ام
سیاه بختی ام
درست همین جا
زیر همین گره
جا خوش کرده است
من که دروغ نمی گویم
و تو
می تــــــوانی که بگذری
چون ...
آنکس که همیشه باور می کرد
دیــــگر
اینجا زندگی نمی کند
و مادرم راست نگفت ...
سفید بختی ام
در هیچ کجای این گره
جا نمانده بود
حالا
دیگر هیــــــــــــچ چیز نمی گذرد
مثل کسالتِ روزهای پر دروغ
مثل منِ ساده لوح
که بی آنکه مادرم چیزی بگوید ...
زنانگی ام را
با گرهء کوری که در گلویم است
باور کرده ام
اما این بار
فهمیده ام
سیاه بختی ام
درست همین جا
زیر همین گره
جا خوش کرده است
من که دروغ نمی گویم
و تو
می تــــــوانی که بگذری
چون ...
آنکس که همیشه باور می کرد
دیــــگر
اینجا زندگی نمی کند
جانا ، سخن از زبان ما می گویی
ReplyDelete