روزگاری بود
 
روزهای تاب بازی ... دفتر سفید و مشق های سیاه
 
آن روزها را پدرهایمان هم داشته اند 
 
مادرهایمان نیز 
 
انگار دنیا در دستمان بود
 
و چه کوچک بود همین دنیا
 
وقتی ... 
 
تاب بازی میکردیم
 
و چه اصراری بود که خدا ما را زمین نزند 
 
یادت هست بزرگ شدیم ؟
 
مثل همهء آنها که بزرگ می شوند 
 
و دنیایشان بزرگ تر 
 
و دلشان کوچک تر
 
خاطره شدیم ... خاک گرفتیم 
 
تا آدم ها "همین " هستند 
 
همه چیز بوی خاک میگیرد
 
حالا ... دیگر 
 
تاب بازی هم نمی کنیم 
 
کجاست یک دل خوش ؟
 
اما زمین افتادیم 
 
و شعر های معصوم و بی خیالمان 
 
مستجاب نشد
 
شاید نمی دانستیم
 
هر چه از دل نباشد 
 
به دل خدا هم نمی نشیند
 
دیگر دنیا خیلی کوچک است
 
و ما خیلی کوچکیم ...
 
و هر کس که آمد ... یک روز 
 
مثل یک خاطرهءخاک گرفته خواهدرفت 
 
ودعایش 
 
برای به زمین نخوردن
 
نخواهد گرفت

No comments:
Post a Comment