Friday, August 10, 2012

خانه


سرگشتگی های عاشقانه ام
فاجعه ای ست
کسالت بار
مثل سفری دور ...
که باید به آخر برسد

در فاصله ها
نگاهی ست
که آرامم می کند
و به من می گوید
رسیده ایم
به ماندگاری ...

خـــــــانه نزدیک است

Wednesday, August 8, 2012

بی صدا


چقدر آدم زیاد بود
انگار
هیــــــــچ کس
چیزی نمی شنید
و کسی چیزی نمی گفت


فکر می کردم
به حنجرهء خراشیدهء تفنگ ها
صدای نخراشیدهء گلوله ها ...
و خون بالا می آوردم
حرفهایم را

می شنیدم که تفنگ ها
به من میخندند

شلیک می شدم
با بغض هایم
و نمی دانستم
چرا از تفنگ ها کمترم

چرا
بغضم
صدا ندارد
مثل گلوله ها ...
و کسی را نمی کُشد

مگر من چقدر بی صدا مرده ام
که
کسی
صدای مرگم را نشنیده است

آخرش نفهمیدم
چرا کسی چیزی نمی شنید
و کسی هیــــــــــچ نمی گفت
و چرا آنقـــــــــــدَر
آدم زیاد بود