Saturday, October 15, 2011

حراج

جانمان را به تاراج میبرند ... 



به حراج میگذارند ...
 



مگر نمیدانی ...
 



این روزها تجارت جان چه داغ است ...
 



و سود ... در معاملهء خون است و اشک ...
 



از سر راه آورده ایم انگار ...
 



مفت میگیرند ...
 



گران میفروشند ...
 



روزگارشان همین جا میچرخد ...
 



اینجا بازار مکاره است ...
 



پلک بر هم بزنی ...
 



اشکت را می برند ...
 



خونت را میریزند ...
 



و آن جان هایی را که از سر راه آورده ایم ...
 



به تاراج میبرند ...
 



به حراج می گذارند


جانمان را به تاراج میبرند ... 



به حراج میگذارند ...
 


مگر نمیدانی ...
 


این روزها تجارت جان چه داغ است ...
 


و سود ... در معاملهء خون است و اشک ...
 


از سر راه آورده ایم انگار ...
 


مفت میگیرند ...
 


گران میفروشند ...
 


روزگارشان همین جا میچرخد ...
 


اینجا بازار مکاره است ...
 


پلک بر هم بزنی ...
 


اشکت را می برند ...
 


خونت را میریزند ...
 


و آن جان هایی را که از سر راه آورده ایم ...
 


به تاراج میبرند ...
 


به حراج می گذارند

دیگر قرار نیست

این انتظار .... 

من ... و تو را ... به جایی ببرد

رفتن میخواهد ... این عاشقانهء مبهوت

من گفتم ... تو هم باور کردی

تنها رفتن را

" درمانده ام "

از اینهمه خوش باوری ات

و " تنها ماندن را "

مانده ام

Sunday, October 2, 2011

یک روز...

یک روز ...

ما بودیم ... دل بود و دعا بود ... صبر بود ...

اما تو نبودی ...

میترسم از آن روز ...

که تو باشی ...

دل مرده باشد ...

دعا به آخر رسیده باشد ...

صبر لبریز شده باشد ...

ما نباشیم ...

خدایا !

سرنوشت را میخواهی از سر بنویس ...

اشک

چقدر گریه میکنم
 
و چقدر خالی نمیشوم 
 
و چقدر هر چه بیشتر اشک می ریزم
 
بیشتر رنج میبرم
 
من از این لحظه های آشفته چه میخواهم؟
 
میدانم که دیگر آرامشی نیست
 
و باز هم طاقت می آورم
 
و باز هم اشک می بارم...
 
و هر بار قلبم میمیرد
 
و هر بار دلم میلرزد
 
و دیگر چه فرق میکند
 
که این غصه را این اشک بشوید یا نه
 
حالا که میبینم
 
حالا که میدانم
 
آب از سر دلم گذشته است
 
 

این حجله های تنها را می بینم

و انگار برادرم را دیده ام 

و تمام مرا می سوزانند
 
این نام های پر پر شده را میخوانم
 
و انگار نام خواهرم را شنیده ام
 
و تمام حضور مرا به آتش می کشند
 
این حجله ها ... و نام ها ... و یادها ...
 
انگار خاکسترمرا بی خانه تر از خود من میکنند
 
مگر نمی بینی ... ؟
 
نگهدارندگان جهنم ... در بزم ابلیس ... ای داد
 
ما را از گناهان کرده و ناکرده مان آویزان کرده 
اند؟
 
به کدام گناه ما را به جهنم آورده اند
 
که اینگونه قبل از مرگ مجازات میشویم ؟
 
بی پایان ... بی پایان
 
اما ...
 
خاکسترمان را بگذار بی سرزمین بماند
 
مگر نمی دانی ؟
 
خاکستر عشق ... خاکستررنج
 
آخر سر
 
جایی
 
روزی
 
ققنوس خواهد شد ...


روزگاری بود
 
روزهای تاب بازی ... دفتر سفید و مشق های سیاه
 
آن روزها را پدرهایمان هم داشته اند
 
مادرهایمان نیز
 
انگار دنیا در دستمان بود
 
و چه کوچک بود همین دنیا
 
وقتی ...
 
تاب بازی میکردیم
 
و چه اصراری بود که خدا ما را زمین نزند
 
یادت هست بزرگ شدیم ؟
 
مثل همهء آنها که بزرگ می شوند
 
و دنیایشان بزرگ تر
 
و دلشان کوچک تر
 
خاطره شدیم ... خاک گرفتیم
 
تا آدم ها "همین " هستند
 
همه چیز بوی خاک میگیرد
 
حالا ... دیگر
 
تاب بازی هم نمی کنیم
 
کجاست یک دل خوش ؟
 
اما زمین افتادیم
 
و شعر های معصوم و بی خیالمان
 
مستجاب نشد
 
شاید نمی دانستیم
 
هر چه از دل نباشد
 
به دل خدا هم نمی نشیند
 
دیگر دنیا خیلی کوچک است
 
و ما خیلی کوچکیم ...
 
و هر کس که آمد ... یک روز
 
مثل یک خاطرهءخاک گرفته خواهدرفت
 
ودعایش
 
برای به زمین نخوردن
 
نخواهد گرفت


یکی نشدن


باور کن ...
 
تو دست مرا برای یکی شدن نیست که گرفته ای ...
 
این ها ... روزهایی نیست که مرا به باورها هل بدهی ...
 
تنها جایی که تو را هل میدهند ...
 
گوشه کناریست ...
 
که در آن تقدس را بهانه میکنند
 
و باورت را به آتش میکشند ...
 
و نمیدانند ...
 
در کنج دیگری ...
 
شاید دیگرانی ... از جنس " ما "
 
باورهای تو را ....
 
بی رحمانه لگد کوب میکنند
 
اینجا ... وسعتی ست
 
که " من و تو " اش ...
 
تنها یک کنج آن را چسبیده ایم ....
 
که دست یکدیگر را ...
 
 برای یکی نشدن گرفته باشیم



Saturday, October 1, 2011

نصیب خاک

 
ای کاش یکی پیدا شود ...
 
نردبان همدلی اش را بیاورد ...
 
پای درخت دلتنگی من ...
 
غصه هایش را بچیند ...
 
قصه هایش را بردارد ...
 
اینهمه بار ... حیف است
 
تنها نصیب خاک شود
 
 

ماه و ابر

حالا ... گیرم که راست گفته اند ...
 

" ماه همیشه هم پشت ابر نمی ماند"
 

چه فرق میکند وقتی ...
 

هیچ نگاهی ...
 

به آسمان نیست ...


خدایا ! ...


خدایا ! ...
 
دستت را به من بده ...
 
تا تو را
 
به غربت کوچه های دلم ببرم ...
 
میخواهم یک بار هم که شده ...
 
زیر آسمان ابری این کوچهء غریب ماندهء دلم ...
 
با تو ... قدم بزنم
 
میخواهم یک بار هم که شده ...
 
تا خود روشنی سفر کنم ...
 
پس بیا ... بیا و مرا ... این کوچه را ... این دل گرفته را
 
به خاطرت بسپار ...
 
تا شاید دیگر بار که مهمان دلم شدی
 
به جای قهر ...
 
برایم ... یک بغل آفتاب بیاوری

پاورچین


 
پاورچین می روند ...
 
شکارچیان ...
 
انگار هنوز فصل شکار است ...
 
سگ هایشان بو میکشند ...
 
بوی خون می آید ...
 
فریب می پاشند ...
 
ماشه می کشند ...
 
به آنها بگویید ...
 
دام هایتان را جمع کنید ...
 
اینجا دیگر ...
 
همهء پرندگان مرده اند ...
 
...............................
 
کوچ کرده اند ...
 
همهء پرندگان این دیار ...
 
بی آنکه رفته باشند ...
 
یا حتی دلی به سفر بسته باشند ...
ا
نگار می دانستند ...
 
فصل شکار است ...
 

و دیگر هیچ شکارچی...
 
به فرمان آتش بس ...
 
انگشت از ماشه بر نخواهد کشید...
 
..........................................
 
در مانده اند
 
شکارچیان ...
 
و سگ های تو سری خوردشان ...
 
انگارهنوز فصل شکار است ...
 
اما دیگر ...
 
هیچ دامی ...
 
هیچ گلوله ای ...
 
هیچ فریبی ...
 
پرندهء دیگری را ...
 
نصیب ...
 
این فصل ناتمام نخواهد کرد ...



کشتی کاغذی


حالا تو بگو
 
" همه چیز درست خواهد شد "
 
از گل های پژمرده و آدمهای پلاسیده که بگذریم ...
 
از کشتی های کاغذی مان که غرق شدند ...
 
برای آنکه من و تو ...
 
همیشه ...
 
دنبال بهانه ایم ...
 
که خوش نباشیم ...
 
گذشتیم ... دیگر چه می ماند ؟ ...
 
یک روز ... نه من می مانم
 
و نه تو ...
 
نه حتی آدمی تا بپوسد ...
 
یا برای کشتی های کاغذی اش ... ماتم بگیرد
 
حالا تو هی بگو ...
 
" همه چیز درست میشود "
 
یکی نیست به من بگوید
 
این همه چیز را ... دیگر
 
به خاطر کدام بهانه
 
" خراب " کرده بودیم ...



قاصدک


 
از اول هم یاد نگرفته بودیم ...
 
آرزوها به را دست باد نمی دهند ...
 
به دست دل می سپارند ...
 
رنج ها را به گوش باد نمی رسانند ...
 
به دست انتظار می سپارند ...
 
کسی یادمان نداده بود
 
برای همهء اینها ...
 
این همه قاصدک را ...
 
پرپر نمیکنند ...
 
از اول هم ...
 
آنقدر درست یاد نگرفته بودیم ...
 
تا آخر
"همه چیزمان " را 

  به باد بسپاریم...





بهانه بیاور ...


بهانه بیاور ...


 

حالا که داری می روی ...
 

جای چشم روشنی ...
 

باور کن ... حتی
 

دلم را به سوغاتی هایی که قرار نیست بیاوری
 

خوش نکرده ام ...
 

و این اشک ها که پشت سرت می ریزم ...
 

نه از سر دلتنگی ...
 

از سر دلخوشی ...
 

همان آبی ست
 

که به " دروغ " گفته اند
 

قرار است ...
 

تو را....
 

و هر کس را که می رود
 

بر گرداند ...

من و تو ...

من و تو ...

زیادی بزرگ شدیم ...
 
زیادی تصورات بزرگی داشتیم ...
 
و هیچ کس پیدا نشد ...
 
که دلش بزرگ باشد ...
 
و به من و توی کوچک ...
 
جای اینهمه بزرگ خواهی ...
 
بزرگواری یاد بدهد ...
 
و این شد که دنیا ...
 
پر شد از اینهمه آدمهای کوچک
 
با توهمات بزرگ ...
 
که " بزرگواری " را
 
تنها ... در کتاب لغات میشناسند