من زنی را زیسته ام
روی حنجرهء مردی
که سال ها
نه به عاشقانه ای
که تنها به فریاد میلرزید
من زنی را زیسته ام
که با چرخش یک "قفل"
تمام زندگی اش واژگون میشود
چرا که ...
وحشتِ وجودِ مردی را به جانش می انداخت
که نگاهش
نه به مهر
که به خشم روی صورت زن پاشیده میشد
من زنی را زیسته ام
که سرش همیشه پایین بود
نه از شرم نوازش های مردش
از وصله های نانجیبانه اش
که " ناجور" به شب و روزش دوخته بود
من زنی را زیسته ام
که سالها پیش مرده بود
و هرگز نمیدانست
نمیفهمید
که عشق
این نیست
No comments:
Post a Comment