Monday, July 7, 2014

بزرگترها


بزرگتر ها
شلوغش مي كنند

او را نمي شناسم
به او كه مي رسند
به من " مي رسند "
من اما هيچ وقت
به عشق نمي رسم

صورتم را بند مي اندازند
من چنگ به بند دلم
گل انداخته ام
و چقدر سرخي به من آمده است
آنقدر كه تا سالها
صورتم را با سيلي
زيبا نگه داشت
مرد !

بزرگتر ها چقدر شلوغ مي كنند
قند مي سابند
مي سابند
دلم را
خودم را

اشك شور است
او مي خندد
غذا شور است
گريه مي كنم

پا جلو گذاشته اند
سفيد بخت شوم
پا در مياني مي كنند
نروم يك وقت
بختم سياه نشود

بزرگترها
ديگر برويد
بي زحمت
ميخواهم با اجازه تان
به زندگي " برسم "
مگر نمي بينيد
سر رفته است

No comments:

Post a Comment